از شام تا مدينه راه طولاني را پيموده بود. پيرمرد خسته راه در گوشهاي نشست تا نفسي تازه کند.چشمهايش را براي لحظاتي بست و چون گشود مردي خوش سيما را سوار بر اسب ديد. مردي که آقايي از سر و رويش ميباريد.بدون اينکه نگاهش را آن از چهره نوراني بردارد پرسيد: اين مرد کيست؟
گفتند: او حسن فرزند علي بن ابي طالب است.
نام علي«ع» او را خوش نيامد.سالهاي سال بود که عالمان شهرش بر فراز منبر از علي «ع» بدگويي کرده بودند.چهره در هم کشيد و روي را از امام گرداند. زير لب شروع به ناسزاگويي کرد اما دلش آرام نگرفت. برخواست و به نزديکي امام « ع» رفت.چشمش را بست و دهانش را باز کرد و کينههاي انباشته اين ساليان را در کمان نفرت گذاشت و به سوي امام«ع» نشانه رفت.
ناسزاگويي اش تمام شد.با خشم به چهره امام خيره شد تا جواب امام «ع» را بشنود.
امام نگاه مهرباني به او کرد و فرمود:
«پيرمرد! فکر ميکنم غريب هستي و شايد در اشتباه افتادهاي. اگر به چيزي نيازي داري، برآورده کنيم، اگر راهنمايي ميخواهي، راهنمائيت کنيم و اگر گرسنهاي سيرت کنيم، اگر برهنهاي لباست دهيم، و اگر نيازمندي، بي نيازت کنيم، اگر جا و مکان نداري، مسکنت دهيم، و ميتواني تا برگشتنت ميهمان ما باشي و .......
پيرمرد گريهاش گرفت. گفت:
« گواهي ميدهم که تو جانشين خدا در زمين هستي، خدا بهتر ميداند که رسالت خويش را کجا قرار دهد. تو و پدرت نزد من مبغوضترين افراد بوديد، ولي اکنون محبوبترين در نزد من هستيد.
رفتار امام «ع» تفسير قرآن بود آنجا که ميفرمايد:
« هرگز نيکي و بدي يکسان نيست. بدي را با نيکي دفع کن، ناگاه( خواهي ديد) همان کس که ميان تو و او دشمني است، گويي دوستي گرم و صميمي است! (سوره فصّلت،آيه 34)