صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد.بعد قيژ در فلزي حياط و صداي دويدن روي راه باريکهي وسط چمن.لازم نبود به ساعت ديواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعدازظهر بود . در خانه که باز شد ، دست کشيدم به پيشبندم و داد زدم « روپوش در آوردن، دست و رو شستن، کيف پرت نميکنيم وسط راهرو.......
دوستان عزيزم براي مطالعه کتاب داستان چراغها را من خاموش ميکنم به سايت کتابخانه ديجيتال دبيرستان نداي سيدالشهدا ع مراجعه فرماييد.